کد خبر: ۳۹۷
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۹
شرح حال حاج آخوند ملاعباس تربتی
متن اصلی کتاب فضیلت‎های فراموش شده را فرزند ایشان شیخ حسینعلی راشد از وعاظ شهیر نگاشته است. این کتاب با استقبال فراوان روبرو شد. انتشارات اطلاعات با مقدمه‎ استاد جلال رفیع و با نامگذاری او این کتاب را چاپ کرد و تا کنون چهل بار تجدید چاپ شده است. با هم گوشه ای از این کتاب را مرور می‎کنیم:

فضیلت های فراموش شده
دانلود : فایل پی دی اف کتاب فضیلت های گمشده



«فضیلت های فراموش شده» که چاپ چهلم آن به تازگی توسط انتشارات موسسه اطلاعات منتشر شده است، شرح حال حاج‌آخوند ملاعباس تربتی، عارف فرزانه، عالم وارسته و شخصیت کم نظیر تاریخ معاصر و پدر خطیب توانا و دانشمند فرزانه مرحوم حسینعلی راشد است. حاج آخوند ملاعباس را باید در زمره متشرع‌ترین عارفان و عارف‌ترین متشرعان قرار داد. او از مردمی‌ترین شخصیت‌هایی است که در همان حال از عابدترین آنها بوده است. مردی که برای خدا خود را وقف مردم کرده بود، ‌بر خستگی و گرسنگی غلبه می‌کرد، بویی از ریاکاری و عوامفریبی و دنیا داری در وجودش نبود. عابد زاهدی بود که زمین را شیار و گندم را درو می‌کرد. عالم عارفی بود که از عملگی و هیزم جمع‌کردن و بیل زدن پرهیز نداشت. از آبیاری و کشتکاری در مزرعه فارغ می‌شد و به فقه و اصول و شرح منظومه در مدرسه می‌پرداخت. مردم به او عشق می‌ورزیدند و صاحبان قدرت به عظمت و شکوه خدایی و مردمی او معترف بودند، اما او در همان حال و در اوج محبوبیت و اقتدار خویش از مدرسه و مسجد به مزرعه می‌رفت و بیل و کلنگ را نه برای افتتاح، بلکه برای امرار معاش به دست می‌گرفت و کار می‌کرد. او اهل کشف و کرامت، اسوه تقوی و فضیلت، نمونه وارستگی و آزادگی و قناعت، مستغرق در عوالم عشق و خدمت و مجسمه پارسایی و معنویت بود.
متن اصلی کتاب فضیلت‎های فراموش شده را فرزند ایشان شیخ حسینعلی راشد از وعاظ شهیر نگاشته است. این کتاب با استقبال فراوان روبرو شد. انتشارات اطلاعات با مقدمه‎ استاد جلال رفیع و با نامگذاری او این کتاب را چاپ کرد و تا کنون چهل بار تجدید چاپ شده است. با هم گوشه ای از این کتاب را مرور می‎کنیم:

• مردی بود از دنیا گذشته و همیشه و در همه کار در یاد خدا و برای خدا. ایمان محکمی به خدا و به پیغمبر و روز قیامت داشت که احتمال خلاف آن حتی در خاطرش نمی‌گذشت. به همین جهت شب و روز دقیقه‌ای از انجام وظایف دینی و تکالیفی که بر گردن خود احساس می‌کرد غفلت نمی‌ورزید و لحظه‌ای از عمر خود را ضایع نمی‌کرد و به باطل نمی‌گذراند. آن‌چه عبادت بود از واجب و مستحب در تمام عمر انجام داد و هرگز مرتکب هیچ گناه کبیره وصغیره‌ای نشد، به طوری که می‌توان گفت حتی فکر گناه هم از خاطرش نمی‌گذشت.

• پدرم را هر کس به هر مجلس روضه‌ای که دعوت می‌کرد خواه آن کس خان ولایت بود و مجلسی با شکوه داشت با پیر زن فقیری که در کلبه خودش مجلس برپا کرده بود همه را می‌پذیرفت و مانند نماز خواندن برخود واجب می‌دانست که برود و تا حدی که می‌تواند آن‌ها را موعظه کند و مسائل دینی آن‌ها را برای‌شان بگوید و هر کس که فوت می‌کرد خواه از اعیان شهر یا کم‌ترین فقیر به او اطلاع می‌دادند، برای حاضر شدن در محل غسل و کفن و دفن اومی‌رفت و مسائل را با همه مستحبات برای غسال‌ها می‌گفت و.. و از هیچ کس در مقابل هیچ یک از این کارها پول نمی گرفت و این کارها را از لحاظ شرعی بر خودش واجب می‌دانست که انجام بدهد و گذشته از آن احساس ننگ و عار و خفت می‌کرد که در مقابل این کارها پول بگیرد.

پیش از نام خودش کلمه‌ی الاحقر و مانند اینها نمی‌گذاشت و تمام صفحه‌ی کوچک آن کاغذ را از نوشته پرمی‌کرد و هیچ کنارش را سفید نمی‌گذاشت زیرا آن را اسراف میدانست و آن کاغذ کوچک را تا می‌کرد وهم‌چنان بدون پاکت به دست صاحب حاجت می‌داد و همیشه اشخاصی که به آن‌ها نامه می‌نوشت ترتیب اثرمی‌دادند. اگر کسی را توقیف کرده بودند رها می‌کردند و اگر از کسی جریمه‌ای می‌خواستند، می‌بخشیدند و اگر آن کس مدیون بود مهلتش می‌دادند.

• لباسش در همه عمر مانند همان لباس مردم ده خود ما بود.جبه و شلوار و پیراهن و شال کمر و شال پدرم همه کرباس سفید بود.همه‌ی این‌ها از پنبه‌ای بود که در مزرعه خود ما یا مزرعه متعلق به عمه‌ام به عمل می‌آمد و تا زمانی که در ده می‌بودیم مادرم و پس از آن‌که ما به شهر آمدیم عمه‌ام پنبه را می‌رشتند و پارچه‌اش را با همان وسائل ساده‌ای که در روستاها داشتند می‌بافتند. کفشش در تابستان گیوه‌های تخت کلفت بود ازنوعی که مردم کارگرمی‌پوشیدند.

• زمانی که در شهر بود بعد از نماز و منبر صبح معمولا سه یا چهار درس می‌گفت.گاهی در همان مسجد و گاهی در حجره‌ی مدرسه. و در آن اثنا ارباب رجوع را نیز می‌پذیرفت و جواب آنها را میداد و اگر پولی می‌خواستند و استحقاق شرعی داشتند به آن‌ها کمک می‌کرد.این سه وعده نماز در مسجد با سه منبر، برنامه های همیشگی در شهرو ده و حضر و سفر بود، و حتی اگرنمی‌شد به مسجد برود، در خانه بود. ما بین این‌ها را برنامه‌های متفرقه‌ی دیگر پر می‌کرد. چنان‌که تمام اوقات شبانه‌روزش همیشه پر بود و وقت خوابش بسیار کم بود و آن خواب اندک بسیار سبک بود.درست مصداق این آیة‌ کریمه قرآن بود :”تتجافی جنوبهم عن المضاجع” یعنی پهلوهای آنها به بستر خواب نمی‌چسبد.
• از خصوصیات مرحوم حاج آخوند این بود که اهل بحث و جدل نبود.او دین را برنامه‌ی عمل می‌دانست نه وسیله‌ی بحث و جدل ومی‌دانست کسانی به بحث می‌پردازند که نمی‌خواهند عمل کنند. .. مردم ده ما می‌گفتند: ما پیغمبران را که ندیده‌ایم اما گمان نمی‌کنیم که آن‌ها هم بیش از همین کارهای حاج آخوند داشته‌اند.

• از جمله چیزهایی که ما (افراد خانواده)از او دیدیم وهم‌چنان برای ما مبهم ماند یکی این است که پدرم در روزیک‌شنبه ۲۴مهرماه سال ۱۳۲۲ شمسی هجری مطابق با ۱۷ شوال سال ۱۳۶۲ قمری هجری در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته درگذشت در حالی‌که نماز صبحش را هم‌چنان که خوابیده بود خواند و حالت احتضار به او دست داد و پایش را رو به سوی قبله کردند و تا آخرین لحظه‌ هوش‌یار بود و آهسته کلماتی می‌گفت، مثل این‌که متوجه جان دادن خودش بود و آخرین پرتو روح با کلمه‌ی لا اله الا الله از لبانش برخاست. درست روز یک‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش از آن بعد از نماز صبح رو به قبله خوابید وعبایش را بر روی چهره‌اش کشید، ناگهان مانند آفتابی که از روزنی بر جائی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره‌اش که به سبب بیماری زرد گشته بود متلالؤ و شفاف گردید چنان‌که از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می‌شد و تکانی خورد و گفت: سلام علیکم یا رسول الله. شما به دیدن این بنده‌ی بی‌مقدار آمدید. پس از آن درست مانند این که کسانی یک به یک به دیدنش می‌آیند بر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و یکایک ائمه تا امام دوازدهم سلام می‌کرد و از آمدن آن‌ها اظهار تشکر می‌کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا علیها السلام سلام کرد.سپس بر حضرت زینب سلام کرد ودر اینجا خیلی گریست و گفت: بی بی من برای شما خیلی گریه کرده‌ام. پس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: مادر از تو ممنونم، به من شیر پاک دادی و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت.پس از آن آن روشنی که بر پیکرش می‌تابید از بین رفت وبه حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عودت کرد و درست در یک‌شنبه‌ی دیگر در همان دو ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم گشت. در یکی از روزهای هفته مابین این دو روز من به ایشان گفتم که ما از پیغمبران و بزرگان چیزهایی به روایت می‌شنویم و آرزومی‌کنیم که ای کاش خود ما می‌بودیم ومی‌فهمیدیم. اکنون بر شما که نزدیک‌ترین کس به من هستید چنین حالتی دیده شد.من دلم می‌خواهد بفهمم که این چه بود؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.دوباره وسه باره با عبارت‌های دیگر تکرار کردم باز سکوت کرد. بار چهارم یا پنجم بود که گفت: "اذیتم نکن حسینعلی” گفتم قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم. گفت:من نمی‌توانم به تو بفهمانم، خودت بروبفهم.

برمی‌گردیم به ادامه زندگینامه خود نوشت مرحوم راشد: …کتاب نصاب‌الصبیان می‌خواندم و، در اثر کتاب‌های فارسی متعدد که در ظرف هشت ماه خوانده بودم، سواد فارسی این جانب پس از یک سال به طوری خوب شده بود که هر نوع کتاب فارسی را به روانی می‌خواندم و، در نوشتن، غلط املایی کم داشتم.تا سن چهارده سالگی در تربت‌ مشغول تحصیل بودم و در آن مدت، که تقریباً هفت سال می‌شد، مقدمات عربی را، که عبارت بود از نحو و صرف، به طور مفصل و قسمتی از معانی بیان با علم منطق و کتاب معالم و قسمتی از قوانین در اصول و یک مجلد از شرح لمعه را در فقه خواندم و بعضی از متون را مانند الفیه و تهذیب‌المنطق از حفظ کردم. علاوه بر آن، به علت حافظه نیرومندی که داشتم، اشعار عربی و فارسی بسیار از حفظ کرده بودم و ناسخ‌التواریخ را بسیار می‌خواندم.

در این موقع، فترتی پیش آمد که مدت دو سال اشتغال به تحصیل نداشتم. پس از آن‌، در سن شانزده سالگی، پدرم مرا برای ادامه تحصیل به مشهد مقدس برد. ده سال تمام در مشهد مشغول بودم به تحصیل و تدریس آنچه خوانده بودم. در‌ آن مدت، سطح فقه و اصول را، که عبارت بود از بقیه کتاب شرح لمعه و قسمتی از کتاب ریاض و کتاب مکاسب شیخ انصاری در فقه و قسمتی دیگر از کتاب قوانین و قسمتی از کتاب فصوص و کتاب رسائل و کفایه در اصول، خواندم و در دو دوره درسی، یکی در نزد آقازاده، که خارج اصول بود، و دیگری یک دورة ناقص در درس آقا میرزا مهدی اصفهانی، که خارج اصول بود، با معارف حاضر شدم و بسیاری از مباحث اصول را نوشتم.


دانلود : فایل پی دی اف کتاب فضیلت های گمشده

خبرهای مرتبط
نظرات شما
در صورت انتشار نظر به شما ایمیل زده می شود
طراحی و تولید : ایران سامانه